داستان پیر چنگی در عهد حضرت عمر (رضی الله عنه) از زبان مولانا
آن شنیدستی که در عهد عمر بود چنگی مطربی با کَرو فَر
بلبل از آواز او بی خودشدی یک طرف ز آواز خوبش صد شدی
مجلس و مجمع دَمَش اراستی وز نوای او قیامت خاستی
همچو اسرافیل که آوازش به فن مردگان را جان درآرد در بدن
خداوند می فرماید در کارهای نیک بر یکدیگر پیشی بگیرید آنگاه هر کجا که باشید خداوند به شما
می رسد ،نمی فرماید با اعمال نیک به من برسید بلکه می فرماید با چنین اعمالی من به شما می
رسم شاه یا گدا بودن تاجر یا کارگر بودن شما هم هیچ تفاوتی برای خدا ندارد انجام کارهای نیک
یعنی فروختن هنر و همه توانایی که دارید به خداوند ،کافی است به نام او و برای او باشد حتی اگر
به ظاهر به بی مقداری یک لبخند هم باشد ، پاداش بی حسابش به شما خواهد رسید. این
نکته ای بود که مطرب چیره دست داستان مولانا از آن غافل بود و تمامی هنرش را به ثروت و
سکه های طلای بزرگان و ثروتمندان شهر می فروخت و هر چه در توان داشت در جهت رضایت
مشتریان چند روزه اش به سر انگشتان هنر مند خود می ریخت و هر روز به آوازی دل انگیز تر ،
غوغایی تازه به پا میکرد مولانا می فرماید:
مطربی کز وی جهان شد پر طرب رسته از آوازش خیالات عجب
از نوایش مرغ دل پرّان شدی وز صدایش هوش جان حیران شدی
اما غافل از اینکه روزگار پیری بی رحمانه در پیش است. که نه به جمال ماهرویان رحم می کند
و نه به انگشت نغمه پردازان و نه به حنجره آواز خوانان .
چون برآمد روزگار و پیر شد بازِ جانش از عجز پشّه گیر شد
گشت آواز لطیف جانفزاش زشت و نزد کس نیرزیدی به لاش
آن ندای رشک زهره آمده همچو آواز خر پیری شده
امانغمه های پیر چنگی اگر چه سحر آمیز بود اما هرگز نتوانست دستگیر او در هنگام پیری اش
شود. با ناتوان شدن انگشتانش ، مخاطبانش را نیز از دست داد و به نان شبش محتاج شد.
دیگز کسی سراغ از او نمی گرفت و یادی از او هم نمیکرد نه تنها جایی در خانه ثروتمندان
نداشت بلکه مردمان عادی کوچه و بازار هم به او اعتنایی نمی کردند.
چون که مطرب پیرتر گشت و ضعیف شد ز بی کسبی رَهین یک رَغیف
زمانی فخر مجالس شاهانه بود و در صدر سفره های رنگین می نشست اما حال کارش به
جایی رسیده بود که روزها و شبها را گرسنه و سرگردان به امید تکه نانی خشکیده سپری
می کرد و گاهی از آن هم بی نصیب می ماند. این عاقبت کسی است که از خدا غافل شده و
چشم اید به دست این وآن دوخته است اما چنین وضعیتی برای پیر چنگی داستان مولانا
سر آغاز تحولی شگفت انگیز و تولیدی دوباره در زندگی او بود. چرا که ایمان مومن زمانی
کارساز است که به وعده های خداوند اطمینان داشته باشد ،نباید فراموش کرد که نیاز انسان
تنها به خداوند است . خدایی که در هر لحطه را ما و در کنار ماست. منتظر درخواست های
ماست تا دعاهایمان را اجابت کند او مشتاق بخشیدن است اما مشکل اینجاست که ما او
را نمی بینیم و فراموشش کرده ایم ، صدایش نمی کنیم و از او یاری نمی جوییم . خداوند
درست در لحظه ای که ما آماده هستیم آماده بخشیدن است.بخشش بی نهایتش در انتظار
ماست اما این آمادگی کی فرا می رسد؟ این راز بزرگ را نیز خداوند آشکار میکند و می فرماید:
(زمانی که تنها او را بپرستیم و تنها از او یاری بجوییم ) این نکته همان نکته ای است که پیر
چنگی به آن رسید و پس از هفتاد سال چشم امید بستن به دیگران رو به جانب خداوند کرد
و گفت:
گفت عمر و مهلتم دادی بسی لطف ها کردی خدایا با خسی
معصیت ورزیده ام هفتاد سال باز نگرفتی ز من روزی نوال
نیست کسب امروز مهمان توأم چنگ بهر تو زنم کان توأم
چنگ را برداشت و شد الله جو سوی گورستان یثرب آه گو
چنگ زد بسارو گریان سر نهاد چنگ بالین کرد و بر گوری فتاد
گفت: خدایا با این که این همه سال معصیت و نافرمانی تو را می کردم مرا مهلت دادی و با
بنده ای که هیچ ارزشی نداشت این همه لطف و محبا نمودی و او را به عذاب مبتلا نکری که
هیچ ، روزی او را هم می دادی اما امروز من پیر شده ام و تنها و بی کس ، هیچ چیز برای
خوردن ندارم امروز آمده ام مهمان تو بشوم و برای تو بنوازم آنگاه الله الله گویان در حالیکه جا
و مکانی نداشت سوی گورستان یثرب حرکت کرد در گوری رفت و آنجا می نواخت و گریه
می کرد و از خداوند طلب بخشش می نمود تا او را دستگیری کند تا به همان حالت به
خواب رفت:
چون که زد بسیار و گریان سر نهاد چنگ بالین کرد و بر گوری نهاد
خواب بردش تا مرغ جانش از حبس رست چنگ و چنگی را رها کرد و بجست
خداوند بار دیگر به این بنده ی خود رحمت نمود و احسان خود را شامل حال او کرد و به ا
میرالمومنین عمر بن خطاب(رضی الله عنه) که زمام حکومت اسلامی را در آن زمان به دست داشت در
خواب الهام نمود که فلان بنده ی مرا فریاد رسی کن
آن زمان حق بر عُمر خوابی گماشت تا که خویش را او ز خواب نتوانست داشت
بانگ آمد مر عُمر را کای عُمر بنده ی ما را زحاجت باز خر
بنده ایی داریم خالص و محترم سوی گورستان تو رنجه کن قدم
ای عُمر بر جه زبیت المال عام هفتصد دینار در کف نِه تمام
حضرت عمر (رضی الله عنه) با این صدای غیبی از خواب بلند شد و پول را برداشت و سوی گورستان روانه
شد و در جستجوی دوست خدا می گشت اما جز پیر چنگی کسی دیگر را ندید.
پس عمر ز آن هیبت آواز جست تا میان را بهر این خدمت ببست
سوی گورستان عمر بنهاد رو در بغل هِمیان ،دوان ، در جست و جو
گرد گورستان روانه شد بسی غیر آن پیر او ندید آنجا کسی
حضرت عمر (رضی الله عنه) در گورستان به دنبال دوست خدا می گشت و کسی را جز آن پیر چنگی
نمی دید با خود گفت خداوند فرمود:بنده ی خاص و محترم من ، این پیر چنگی کی در نزد خدا
محترم می گردد . لذا دوباره به جستجوی خود ادامه داد اما واقعاً جزآن پیر چنگی کسی آنجا
نبود لذا فهمید که پیر چنگی همان بنده ی شایسته ی خداست لذا نزد او رفت در حالیکه او
خوابیده بود.
حق فرمود: ما را بنده ای است صافی و شایسته و فرخنده ایی است
پیرچنگی کی بود خاص خدا حبذا ای سر پنهان حبذا
بار دیگر گرد گورستان بگشت همچو آن شیر شکاری گرد دشت
چون یقین گشتش که غیر پیر نیست گفت:در ظلمت دل روشن بسی است
آمد او با صد ادب آنجا نشست بر عمر عطسه فتاد و پیر جست
پیر وقتی از خواب بلند شد و حضرت عمر (رضی الله عنه) را دید شگفت زده شد و از دیدن هیبت حضرت
عمر (رضی الله عنه) شروع به لرزیدن کرد و خواست فرار کند. اما حضرت عمر (رضی الله عنه) گفت :نترس و فرار
مکن که برای تو بشارت ها دارم. خداوند چنان از تو ستایش کرد که عمر امروز عاشق دیدار
تو گشته است. این وسایل مورد نیاز تو که خداوند به من امر فرموده تا برایت مهیا کنم.
مر عمر را دید ماند اندر شگفت عزم رفتن کرد و لرزیدن گرفت
گفت در باطن خدایا از تو داد محتسب بر پیر چنگی درفتاد
چون نظر اندر رخ آن پیر کرد دید او را شرمسار و روی زرد
پس عمر گفتش مترس از من مَرَم کِت بشارت ها زحق آورده ام
چند یزدان مدحت خوی تو کرد تا عمر را عاشق روی تو کرد
پیر چنگی که از این همه احسانات الله جل جلاله به شگفتی آمده و عرق شرم بر گناهان از
پیشانی او جاری گشت ،تمام بدنش شروع به لرزیدن کرد وفریاد می زد:خدایا عمری را در
نافرمانی تو به سر بردم و اکنون یکبار از تو مدد خواستم ، بازهم مرا نراندی و خواسته مرا
اجابت نمودی . آنگاه چنگ خود را بر زمین زد و آن را شکست و به سوی خدای خود بازگشت.
بانگ می زد کای خدای بی نظیر بس که از شرم آب شد بیچاره پیر
گفت:ای خدای با عطای با وفا رحم کن بر عُمر رفته در خفا
داد حق، عمری ه هر روزی از آن کس نداند قیمت آن در جهان
خرج کردم عمر خود را دم به دم در دمیدم جمله را در زیر و بم
بنگرید که پیر چنگی چگونه از کرده های خود ناله و از دست خود به کسی پناه می برد که از خود
او به او نزدیکتر است .
ای خدا فریاد زین فریاد خواه داد خواهم نه زکس ، زین داد خواه
داد خود از کس نیابم جز مگر زان که او از من به من نزدیکتر
حضرت عمر (رضی الله عنه) به پیر چنگی می گوید: زاری تو نشانه هوشیاری است و هشیاری نشانه
بنده ایست که معرفت به حق دارد اما در راه حق ، هنوز خویشتن را از یاد نبرده است. در
حالیکه بنده چنان در عظمت پروردگار خویش، باید غرق گردد که از خویشتن یاد نکند مولانا
سخنان خود را از زبان حضرت عمر (رضی الله عنه) ادامه می دهد و از توبه حقیقی سخن می گوید.
بازگشت به حق باید همراه با فنای خود باشد و هشیاری نشانه توجه به خود است
پس عمر گفتش که این زاری تو هست هم آثار هشیاری تو
راه فانی گشته راهی دیگر است ز آن که هشیاری گناهی دیگر است
انسان در حالت هشیاری از گذشته یاد میکند و سخن از توبه می گوید و همین توجه به
گذشته و آینده ، نشانه آن است که به خود می اندیشد نه به پروردگار.
در عرفان به فکر خود بودن و توجه به گذشته و آینده مثل گره های نی است که تا آنها را از
درون نتراشند ،نفس نی زن از آن نمی گذرد. معرفت حق مانند نفس نی زن است
هست هشیاری ز یاد ما مضی ماضی و مستقبلت پرده خدا
آتش اندر زن به هر دو تا به کی پر گره باشی از این هر تو چو نی
تا گره با نی بود همرازنیست همنشین آن لب وآواز نیست
حضرت عمر (رضی الله عنه) به ارشادات خود به پیر چنگی ادامه میدهد و می گوید :تو که از حق خبر
میدهی و سخن می گویی ،توجه به خود داری و پروردگار را با میزان و معیار خود می سنجی
با این که این خبر و آگاهی را خود حق به تو داده است، آنچه می گویی وصف پروردگار نیست،
زیرا با الفاظ و زبان ما نمی توان او را شناساند . وقتی تو از توبه حرف می زنی در حقیقت از
خود سخن می گویی و این توجه به خود از هر گناهی بدتر است و باید از همین توجه به
خود هم توبه کنی.
ای خبر هات از خبر ده بی خبر توبه تو از گناه تو بتر
ای تو از حال گذشته توبه جو کی کنی توبه از این توبه بگو
حضرت عمر (رضی الله عنه) رازها را بیان کردو در اثر رازگشایی عمر فاروق جان پیر از اندرون بیدار شد و
درون خود روشنی معرفت حق را یافت و چنان به معرفت الهی رسید که روح قدسی و روح
پیوسته به حق در او زنده گشت . آری دیگر پیری وجود ندارد و در دریای معرفت حق ، دیگر
قطره وجود پیر چنگی دیده نمی شود. به همین دلیل مولانا ادامه میدهد:
همچو جان بی گریه و بی خنده شد جانش رفت و جان دیگر زنده شد
حیرتی آمد درونش آن زمان که برون شد از زمین وآسمان
جستجویی از ورای جست و جو من نمی دانم تو می دانی بگو
حال وقالی از ورای حال و قال غرقه گشته در جمال ذوالجلال
غرقه یی نه که خلاصی باشدش یا به جز دریا کسی بشناسدش.
به نقل از gardenkingdom.blogfa.com
این وب تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران میباشد و فقط عقیده اهل سنت و جماعت را بیان میکند و هدفش فقط رضای الله جل جلاله میباشد